روز نخست...
درود دارم خدمت شما عزیزی که قدم رنجه کردید و آمدید تا درود مرا بشنوید.
راستش فکر نوشتن دیر زمانیست که مرا قاقلک میدهد، اما نداشتن کلید فارسی و از آن مهمتر شاید این عقیده که شروع نوشتن خودش تعهدی میشود خارج از هر گونه دغدغه و اینکه این آغاز را پایانی شاید نباشد، نیاز به تصمیم جدی داشت. اما آن چیزی که فارغ از این مقولات باعث شد دست به کلید ببرم، هیچ نیست جز همان احساس مسولیتی که از رنگ و سنخ نیرویی است که هموطنانم را به خیابانها میکشاند
باورم جز این نیست که باید کاری کرد، حرفی زد، پاسخی داد، حتی اگر به وجدان خود باشد، حتی اگر در دریای گفتهها قطرهای و یا عملی در حد عشری از نزدیک به صفر. ولی همین که بدانم از عمق سکوت نالهای کردهام که شاید پژواکش را یک گوش دیگر و تنها یک گوش دیگر، شنوا باشد، مرا بس. که باور دارم انسانها را تسلسلی است نا دیده که آن تنها شنونده، خود گوینده ایست و آن ثانی را هم ... و این است که نالهها هم میتوانند فریادی شوند. که در این پژواک سکوت میتواند به فریاد برسد، اگر ارزشی داشته باشد. و اگر نه، همان که در محفظه سکوت معدوم شود را بیشتر میپسندم و این دیگر بسته است به رشتههای این زنجیر.
اما من امید دارم و چون امیدی هست باید حرکتی هم کرد و زنده زنده، نمرد.
میبینمتان بزرگواران .
امین.
0 نظرات:
ارسال یک نظر